۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

دیروز و امروز

ديروز... باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...

و اما امروز... باز باران بي ترانه... باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه...

مي خورد بر مرد تنها...

مي چکد بر فرش خانه...

باز مي آيد صداي چک چک غم...

باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده...

نمي دانم...

نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...

نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند که آن کودک...که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد...

کجاي ذلتش زيباست؟!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

لاشه


بعضی آدما هیچ فرقی با لاشخور ندارن!
اصلا انگار اومدن تا همه چی رو پاره کنن!
آدمایی که یه عمر منتظر مرگ کسی می مونن تا بعد، خودشون برن سراغ اون لاشه!
آدمایی که یه عمر چشم به مال یا ناموس دیگرون دارن!
دیگه حالم داره از خودم و این دنیای لعنتی به هم می خوره!
نمی دونم تا کی باید این لاشه لاشی از این صخره به اون صخره بپره؟!

خیلی وقته


خيلي وقته كه دارم حس مي كنم زندگيم بوي آشغال گرفته!

شدم شبيه يه سگ!

سگي كه داره از صبح تا شب توي اين دنيا هاپ هاپ مي كنه!

خدايا! كمكم كن!

ديگه حوصله هيچ كس و هيچ كاري رو ندارم!

چيه آخه اين سگدوني جز ناله و حسرت وغم!