۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

دیروز و امروز

ديروز... باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...

و اما امروز... باز باران بي ترانه... باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه...

مي خورد بر مرد تنها...

مي چکد بر فرش خانه...

باز مي آيد صداي چک چک غم...

باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده...

نمي دانم...

نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...

نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند که آن کودک...که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد...

کجاي ذلتش زيباست؟!

هیچ نظری موجود نیست: